خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست از لبت شیر روان بود که من می گفتم این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست جان درازی تو بادا که یقین می دانم در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست مبتلای به غم محنت واندوه فراق ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست دوش باد ازسرکویش به گلستان ...